عقل یا بخت
 
@****زندگی همراه عشق****@+فروشگاه اینترنتی
عشق,زندگی,سلامتی,شادابی,همه در........زندگی همراه عشق!
 
 

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمان های قدیم، عقل و بخت با هم اختلاف پیدا کرده بودند. اختلاف آنها بر سر این بود که کدام یک لازمه زندگی انسان ها هستند.

بخت می گفت:« انسان ها بیشتر به من نیازمندند.»

عقل می گفت:«نه، انسان ها به من نیاز بیشتری دارند. »

آنها برای ثابت کردن حرف هایشان دست به کار شدند. بخت رفت و بر سر پسر تنبلی نشست. در همان لحظه عقل از سر پسر پرید. یک روز وزیر آن پسر را دید و چون فرزندی نداشت او را به فرزندی قبول کرد و به خانه اش برد. وزیر از اینکه صاحب فرزندی شده بود، خیلی خوشحال بود و از شادی در پوست خود نمی گنجید و هرچه از دستش برمی آمد برای پسر انجام می داد. پس نه از خوراک کم داشت و نه از پوشاک. از صبح تا شب هم به بازی و تفریح سرگرم بود.

روزی از روزها، وزیر دست پسرش را گرفت و برای گردش به باغ پادشاه رفتند. پادشاه که از پسر وزیر خوشش آمده بود، یک سیب درشت به دست او داد. پسر همان جا فوری سیب را گاز زد و خورد. پادشاه وقتی دید که پسر با چه عجله ای سیب را گاز زد و خورد، خنده اش گرفت. وزیر از کار پسرش خیلی ناراحت شد و از خجالت سرخ شد.

در راه برگشت به خانه وزیر رو به پسرش گفت: «پسرم! وقتی پادشاه چیز خوردنی به دستت داد، نباید همان موقع و با عجله آن را بخوری! اول آن را بو کن و در بغلت بگذار و بعد آرام آرام بخور.»

پسر گفت: «باشد پدر! از این به بعد هر وقت پادشاه چیز خوردنی به من داد، فوری آن را نمی خورم.»

چند روز از این ماجرا گذشت. وزیر باز دست پسرش را گرفت و برای گردش به باغ پادشاه برد. آنها مدتی در باغ گردش کردند و بعد در گوشه ای به استراحت پرداختند.

پادشاه دستور داد، ناهارش را به همان جایی که آنها نشسته بودند، بیاورند. نوکران ناهار را آوردند. پادشاه، وزیر و پسر شروع به خوردن کردند. پادشاه یک لقمه چرب بزرگی به دست وزیر داد. پسر وزیر لقمه چرب را با احترام گرفت. اول آن را بو کرد. بعد زیر بغلش گذاشت.

از این کار پسر، پادشاه خنده اش گرفت و قاه قاه خندید. صورت وزیر از ناراحتی سرخ شد. ولی در حضور پادشاه، چیزی به پسرش نگفت. در راه برگشت به خانه رو به پسرش کرد و گفت: «آه! پسر چقدر احمقی! مگر نمی دانی گوشت چرب را زیر بغل نمی گذارند؟!»

پسر خیلی ناراحت شد. وقتی به خانه آمد، با خود گفت: این که نشد زندگی! هی این کار را بکن، آن کار را نکن! مرگ بهتر از این زندگی است.» بعد دوید و رفت روی پشت بام خانه تا خود را از آنجا به زمین پرت کند. در این لحظه بخت التماس کنان به عقل گفت: «ای عقل! به دادم برس. پسر وزیر دارد از دست می رود.»

عقل زود رفت و روی سر پسر وزیر نشست. پسر که حالا عاقل شده بود، از خودکشی دست برداشت و به زندگی ادامه داد. در این مبارزه عقل بر بخت پیروز شد.



نظرات شما عزیزان:

نسيبه
ساعت11:34---13 تير 1390
سلام اوه چه خبره تركوندين
اي ول دمت گرم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 13 / 4 / 1390برچسب:عق,یا,بخت,برتری, :: 11:7 قبل از ظهر :: توسط : علی عباسی

درباره وبلاگ
من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم: درعصرهای انتظار، به حوالی بی کسی قدم بگذار ! خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو ! کلبه ی غریبی ام را پیدا کن ، ... ... کناربیدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهای رنگی ام ! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو ! حریر غمش را کنار بزن ! مرا می یابی... :(
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
ابتدا ما را با عنوان زندگی همراه عشق و آدرس 2nyabaeshg.mahtarin.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر بنویسید.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1382
بازدید دیروز : 1353
بازدید هفته : 1382
بازدید ماه : 20438
بازدید کل : 232477
تعداد مطالب : 928
تعداد نظرات : 462
تعداد آنلاین : 3



نرم افزار دبيرخانه و بايگاني اورانوس نسخه 4 مجموعه نرم افزار و بازیهای آیفون، آیپد و آی پاد مجموعه بازی پرندگان خشمگین Angry Birds